ظالم مظلوم
- بعد از تو زندگی برای من چه ارزشی دارد؟ اوه خدایا، مثل این است که بخواهم زنده بمانم؛ در حالی که روحم به خاک سپرده شده است.
روحی آمیزه از عشق آتشین، جنون و تباهی.(حاوی اسپویل از بلندیهای بادگیر)
هیتکلیف!
نام واقعیاش چیست؟ نمیدانیم! تاریخ تولدش کی است؟ نمیدانیم! صرفا میدانیم او مردیست که آتش در وجودش زبانه میکشد؛آن هم نه فقط یک آتش.
نخستین آتشی که روح و جان هیتکلیف را میسوزاند؛ عشقش به کاترین است. عشقی که هم خودش را به تباهی میکشاند و هم دیگران را.
من گمان میکنم آتشی وحشتناکتر از تبدیل شدن به یک "شکنجهگر" نیست؛ بنابراین میگویم که او آتش به جان خودش زده. با کینه و عداوت روحش را عذاب میدهد؛ شاید به اندازهی مفلوکان تحت شکنجهاش.
عشق او به کاترین به حد وسواس رسیده. عشق زیباست؛ اما "معشوق فقط مال من است؛ حتی اگر خوشبختیاش کنار من نباشد." به هیچ عنوان زیبا نیست! و این اشتباهیست که ادگار (که اگر عمری باقی باشد؛ در پستی دیگر به او میپردازیم.)و هیتکلیف مرتکب میشوند.
هیتکلیف تا حدودی مقصر مرگ کاترین است. به هر حال، نباید از یاد ببریم که حال جسمی کاترین رو به بهبودی بود و با ورود ناگهانی هیتکلیف، دوباره دچار حمله شد.
آن آتش دیگر هیتکلیف، کینه و عداوتیست که از همین عشق وسواسگونه نشئت میگیرد. او از هیندلی و ادگار نفرت دارد؛ از یکی چون کودکیاش را از او ربوده و از دیگری چون محبوبش را به چنگ آورده .همین هم باعث میشود او هر که ذرهای دی ان ای مشترک با این دو تن دارد را بسوزاند؛ البته به شرطی که نامشان کاترین ارنشاو نباشد.
اولین قربانی این انتقام، ایزابلا لینتون است. خواهر کوچکتر ادگار که به این خیال که هیتکلیف عشقی شوالیهگونه نثارش خواهد کرد؛ با او میگریزد و وقتی به بلندیهای بادگیر میرسد، تازه میفهمد چه اشتباهی کرده؛ زیرا هیتکلیف صرفا میخواهد او را شکنجه دهد.
قربانی بعدی هیرتن ارنشاو است که زجر دادنش واقعا توجیهی ندارد! هیچ شباهتی به هیندلی در او یافت نمیشود و حتی هیتکلیف را مانند یک رفیق دوست دارد؛ لیکن هیتکلیف با منع او از تعلیم و تربیت، گویی انتقام کارهای ناشایست هیندلی را از این بینوا میگیرد.
و البته لینتون هیتکلیف! درست است؛ او بچهی دوستداشتنیای نیست؛ لیک هیچ بچهی بیمار و در حال مرگی لیاقت این را ندارد که آنگونه با او برخورد شود.
کاترین لینتون! این یکی هم تا پیش از این که هیتکلیف دست به شکنجه بزند، او را مانند یک قوم و خویش واقعی دوست دارد؛ لیک این احترام، به قول خود امیلی برونته: مانند برفی که در ماه آپریل ذوب شود؛ با شروع آزار و اذیت محو میگردد.
در نهایت، هیتکلیف با بیماریای مرموز از دنیا میرود؛ در حالی که هیچکس بر قبرش اشکی نمیریزد، به جز کسی که بیشترین ستم را از او دیده: هیرتن ارنشاو.
آیا میتوان گفت"ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است؟"
نه نه، تند نروید! هیتکلیفی که ما در کودکی دیدیم، فقط خام بود و نیاز به تربیت داشت تا آدم خوب یا دست کم، شرافتمندی شود. ظلم هیندلی و تحقیر اجتماعی او را به آن هیتکلیفی که میشناسیم بدل کرد.
"عشق زیباست؛ اما "معشوق فقط مال من است؛ حتی اگر خوشبختیاش کنار من نباشد." به هیچ عنوان زیبا نیست!"
جمله ی طلایی پست✨️
من این کتاب رو خیلی وقت پیش خوندم اما یادمه که چقدر دلم برای هیرتن میسوخت. بچگی هیت کلیف هم.
من دلم برای هیت کلیف مخصوصا توی بچگیش خیلی می سوخت اما در نهایت این تیپ کارکترها مورد علاقه ی من نیستن. کارکترهای "دنیا رو بخاطرت به آتش میکشم"
برای من نه جذابن و نه رمانتیک.
کارکترهایی مثل پروفسور اسنیپ رو خیلی بیشتر میپسندم و ترجیح میدم.
خط آخر هم عالی بود👏 و تحلیل هات از شخصیت ها خیلی زیبا و ارزشمنده.
از اینکه این همه اشتراک نظر با یک نفر دارم خیلی خیلی خوشحالم*:)