دنیای یک نویسنده دیوانه و منزوی

تنهایی آنقدرها هم بد نیست.

من از آن آدم‌هایی هستم که خوشبختی‌اشان، نه در میان مردم و در اسارت حرف‌های بیهوده و مهملشان، بلکه در میان صفحات کتاب است.
ترهاتی همچو غیبت و شایعه، بیش از هر چیز آزارم می‌دهند؛ تا جایی که حاضرم هیچ دوستی نداشته باشم ولی درگیر این مزخرفات نشوم.

آخرین مطالب

چرا؟

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۵:۰۹ ب.ظ

ممنون می‌شم این چرند رو بی‌رحمانه نقد کنید.

به لباس‌های کهنه‌اش نگریست؛ لباس‌هایی که هیج شباهتی به پوشاک گران‌قیمت و برند سایر داوطلبان آزمون ورودی مدرسه‌ی سنت آلدن نداشتند. شلوار جین سرمه‌ای و رنگ و رو رفته‌اش، متعلق به پدر عضلانی‌اش بود و کت گل و گشادش، با آن بافت سست، نمی‌توانست آن طور که باید و شاید گرم نگهش دارد. البته شاید از نظر سایرین، این که در اواخر ماه ژوئن احساس سرما می‌کرد بسیار عجب می‌نمود؛ لیکن او چنان به آن برودت دائمی عادت کرده بود که نبودش برایش غیرعادی به شمار می‌آمد. شاید به خاطر کم‌خونی شدیدی بود که مانند سایه، تمام زندگی‌اش را احاطه کرده بود.

قلبش مانند پرنده‌ای زخمی ناله می‌کرد. هر نفس، پیش از بیرون آمدن در گلویش خفه می‌شد. دستانش،گرچه همیشه سرد بودند؛ لیکن اکنون مانند قندیل‌های یخ بودند. اگر حرف‌های مادرش درباره‌ی این مدرسه حقیقت داشتند؛ پس سنت آلدن دریچه‌ای بود به سوی آرزوهایش؛ شغل خوب و  درآمد، اعتبار اجتماعی و رهایی از زندگی‌ای که در آن، مجبور بود از چهارده سالگی معلم سرخانه شود.

اما چرا؟ همه‌ی این‌ها را برای چه می‌خواست؟ این سوالی بود که هرگز جوابی قطعی برای آن نداشت.

به محض این که پایش را در کلاسی گذاشت که آزمون در آن برگزار می‌شد؛ احساس کرد کم مانده تبدیل به یک مجسمه‌ی یخی شود. شاید چون مسئولان مدرسه از بهترین سیستم‌ها سرمایشی استفاده می‌کردند و اکثر مردم در ماه ژوئن، به کولر احتیاج داشتند.

ویلچرش را به سمت میز شماره‌ی بیست و یک راند و نامش را از روی پاسخ برگ خواند:"ویلیام مارتین".

دوباره همان سرگیجه‌ی آشنا به سراغش آمد و از خود پرسید:《من کجا هستم؟ دارم چه کار می‌کنم؟ چرا؟》

و دلیلی قابل قبول نمی‌یافت. به نظر نمی‌رسید بقیه به این چیزها فکر کنند؛ زیرا همه با چشم‌هایی درخشان، مشغول امتحان دادن بودند. شاید چون اطمینان داشتند اگر قبول نشوند؛ پدر و مادرشان چند پوند می‌دهند و می‌توانند وارد شوند.-از این سیستم به خوبی آگاه بود و همین سوال"چرا؟" را در ذهنش تقویت می‌کرد. آیا واقعا این مدرسه ارزشش را داشت؟

سوال اول را خواند. جواب را می‌دانست؛ به هر حال در مدرسه راهنمایی شاگرد ممتاز بود؛ لیکن نمی‌توانست بر آن تمرکز کند."چرا من اینجا هستم؟ مادرم می‌گوید اگر وارد این مدرسه شوم؛ می‌توانم دوستانی شبیه خودم پیدا کنم. لیک این حقیقت است؟"به دانش آموزان سال بالایی نگاه کرد که به نظر می‌رسید هیچ بویی از ملاحظه نبرده‌اند و از حیاط، دانش‌آموزانی که مشغول آزمون دادن بودند را نشان می‌دادند و کرکر می‌خندیدند.

چند بار سوال را خواند تا از جوابش مطمئن شود... لیکن آیا نیازی به این اطمینان بود؟ ثروت، اعتبار، همه چیز را می‌خواست برای چه؟

با خود اندیشید:《چرا باید اینگونه خودم را به آب و آتش بزنم؟ چه چیزی دستم را می‌گیرد؟ آیا این ثروتی که دنبالش می‌‌گردم، این اعتبار اجتماعی که می‌خواهم به دست آورم، به چه دردم می‌خورد؟》

و جوابی نمی‌یافت.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴/۰۲/۱۷
Emily silver

نظرات  (۲)

شاید ثروت و اعتبار اجتماعی ، تنها ابزار هایی هستند که انسان برای رسیدن به اهداف بالاتر و اصلی زندگی از آنها استفاده می کند.

و میزان این دارایی ها و جایگاه اجتماعی وابسته به نوع هدف هر فرد است .کسی که قدرت و نفوذ می خواهد ، اعتبار برایش مهم تر است . اما آنکه آرامش را بر می گزیند شاید چندان نیازی به ثروت هنگفت یا اعتبار اجتماعی والایی نداشته باشد 

بی نقد بود ولی کاش بیشتر توضیح میدادی خصوصا واسه اون سوال آخر مثلا اگه با یه خاطره ای از دوران کودکی ویلیام می گفتی که این سوال از همون موقع تو ذهنش مونده خواننده رو بیشتر به فکر فرو میبرد 

پاسخ:
متشکرم. حتما استفاده می‌کنم.
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۰۲ چوی زینب دمدمی

من نقدی ندارم. زیبا بود:)

پاسخ:
نظر لطف شماست عزیز.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی