در دوراهی عشق و وجدان
کازابلانکا، فیلمیه که به تازگی دیدم و حقیقتا بیشترین تاثیر رو روی من گذاشت. فیلمی دربارهی عشق، درستکاری و جنگ.{هشدار: این ریویو حاوی اسپویلهای بسیار زیاده.}فیلم سه تا شخصییت محوری داره: ویکتور لازلو، یه مبارز زیرزمینی که به نظر من از دوستداشتنیترین کاراکترهای فیلمه، همسرش ایلسا که مثل بیشتر شخصیت های معشوق فیلم های رمانتیک، مهم ترین قسمت زندگی پروتاگونیسته و پروتاگونیستمون، ریک که شاید به ظاهر سرد و بیاحساس به نظر بیاد؛ ولی درونش مهربونه.
ریک اولین شخص از بین قهرمانان داستانه که باهاش آشنا میشیم. برای خود من ابتدا چندان جالب نبود و حتی نفرت انگیز به نظر میرسید؛ کسی که انگار فقط به خودش اهمیت میده و تا وقتی خودش به خواستهاش برسه؛ براش مهم نیست چه به سر بقیه میاد.
اما مدت کمی میگذره تا بفهمیم این مرد، تو زندگی گذشتهاش زخمای زیادی خورده. رها شدن توسط عشقش{البته بعدها میفهمیم اون هم چاره ای نداشته.}یکی از اوناست.
این مرد یکی از دوست داشتنی ترین istjهاییه که دیدم. عاشقی که با وجود تمام علاقهاش به معشوق، در نهایت انجام کار درست رو انتخاب میکنه؛ در حالی که میتونه ویکتور رو به پلیس آلمان نازی بسپاره و خودش با ایلسا بره و یه زندگی جدید شروع کنه؛ اونا رو با هم میفرسته و برای همیشه از دیدار عشقش چشم میپوشه. من چنین عاشقایی رو خیلی دوست دارم، به نظرم عشق اینا به هزارتا از محبتهای عاشقایی که معشوق رو فقط برای خودشون میخوان میارزه.
"من جزئیات اون روز رو خوب یادمه. آلمانی ها لباس خاکستری تنشون بود و تو آبی."
ایلسا... شخصیت معشوق داستان. دختر بینوایی که همسرش رو دوست داره؛ اما زمانی که فکر میکرد ویکتور مرده با ریک وارد یه رابطه عاشقانه شد و الان بین دو عشق مونده و نمیخواد به علاقهاش به هیچ کدوم خیانت کنه.
از اون isfjهای موردعلاقهام نیست؛ از اون شخصیت های زنی هم نیست که خیلی مورد پسندم باشن؛ مثل رز دویت بوکر. ولی با این وجود، دوست داشتنیه.
"من دیگه نمیتونم بجنگم، نمیتونم یه بار دیگه ازت فرار کنم. نمیتونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلطه. تو به جای هر دوی ما فکر میکنی؛ به جای همه ما."
ویکتور لازلو... یه مبارز تمام عیار، با بصیرت عمیق و دیدگاهی متفاوت. شخصیتی که حتی نسبت به دشمنانش هم ملایم و خوش رفتاره...و البته با پنبه سر میبره. شخصیتی که بارها انسانیت عمیق خودشو نشون داده... و میتونم بگم شخصیت مورد علاقهام تو فیلمه. به شدت من رو یاد یوکوچی فوکوزاوا میاندازه. به همون بصیرت، عمق و سیاست.
"میدونی شبیه چی به نظر میرسی آقای بلین؟ شبیه مردی که میخواد خودشو پشت چیزی که بهش اعتقاد نداره پنهان کنه."
چیزی که تو فیلم منو به فکر واداشت؛ اینه که اصلا چرا قدرت ها با هم میجنگن؟ به خاطر قدرت؟ اثبات برتری؟ اینا ارزش از هم پاشیده شدن خانوادهها، کشته شدن مردم و حتی اگه بخوایم سیاسی نگاهش کنیم؛ عقب موندن کشور و بدنامی تو بینالملل رو داره؟ اونم وقتی هر دو طرف بازندهان؟ هیچ جنگی برندهای نداره؛ و چه فاتح و چه مغلوب چیرهای بینهایتی رو از دست میدن.
به به👏👏👏 چقدر خوشحالم بالاخره یه نفر دیگه رو میبینم که مثل خودم فکر میکنه:) کیف کردم واقعا!
کاراکتر سوم بنظر تایپش infj میاد😢🥰🤩
مشتاق شدم فیلمو ببینم.