دنیای یک نویسنده دیوانه و منزوی

تنهایی آنقدرها هم بد نیست.

من از آن آدم‌هایی هستم که خوشبختی‌اشان، نه در میان مردم و در اسارت حرف‌های بیهوده و مهملشان، بلکه در میان صفحات کتاب است.
ترهاتی همچو غیبت و شایعه، بیش از هر چیز آزارم می‌دهند؛ تا جایی که حاضرم هیچ دوستی نداشته باشم ولی درگیر این مزخرفات نشوم.

سعدی می‌گوید:

- تن آدمی شریف است به جان آدمیت.

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!

خب، شاید یکی باید این را به قهرمان "تصویر دوریان گری"بفهماند.{حاوی اسپویل}

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۴ ، ۱۵:۴۵
Emily silver

- بعد از تو زندگی برای من چه ارزشی دارد؟ اوه خدایا، مثل این است که بخواهم زنده بمانم؛ در حالی که روحم به خاک سپرده شده است.

روحی آمیزه از عشق آتشین، جنون و تباهی.(حاوی اسپویل از بلندی‌های بادگیر)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۴ ، ۱۹:۱۸
Emily silver

#ivankaramazov #art by sutekooooo tumblr | Dibujos, Dibujos bonitos ...

ایوان کارامازوف! فرزند دوم فئودور پاولووبچ، مردی با ذهن درخشان؛ لیک اسیر در افکار و تردیدهای خویش.

هشدار:متن حاوی اسپویل از برادران کارامازوف.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۴ ، ۰۷:۵۸
Emily silver

ممنون می‌شم این چرند رو بی‌رحمانه نقد کنید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۰۹
Emily silver

 

کازابلانکا، فیلمیه که به تازگی دیدم و حقیقتا بیشترین تاثیر رو روی من گذاشت. فیلمی درباره‌ی عشق، درستکاری و جنگ.{هشدار: این ریویو حاوی اسپویل‌های بسیار زیاده.}

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۱۶
Emily silver

آی آدم‌ها که بی‌توجه به کارهایتان قهقهه می‌زنید؛ یک نفر از ضربه‌ی شمشیر کلامتان جان می‌دهد.

کلمات، فقط مشتی الفبای کنار هم چیده شده نیستند. به چاقو می‌مانند؛ هم می‌توانند بکشند و هم می‌توانند از مرگ نجات دهند؛ هم می‌توانند زخمی کنند و هم می‌توانند شفا دهند.

کاش قبل از باز کردن دهانمان کمی فکر کنیم! بیندیشیم حرفمان، مرهم است یا شمشیر؟ این نسبتی که می‌دهیم؛ بر مبنای وهم و گمان است یا نه؟ اصلا با گفتنش آبروی کسی ویران می‌شود یا نه؟ این حرفمان دل فرد مقابل را می‌شکند یا نه؟

ما انسانیتمان را گم کرده‌ایم. به تاثیر حرف‌هایمان بر اشخاص هیچ توجهی نداریم. فکر می‌کنیم انسان‌ها، ربات‌هاییند که هر چه بگوییم؛ پودر نمی‌شوند. حتی برخی از بی‌تفاوتی فراتر می‌روند و می‌بینند دل شکسته‌اند؛ اما به آن می‌بالند و طوری که انگار کسی را از ساختمانی در حال سوختن نجات داده‌اند می‌گویند:《چنان با خاک یکسانش کردم که اشکش درآمد.》و بعد هم هارهار می‌خندند.

بله، ما در چنین پوچی بی‌رحمانه‌ای گیر افتاده‌ایم. آن چه افتخار است؛ دل شکستن است و آن چه حماقت است؛ دل به دست آوردن. گویی برخلاف شعر معروفی که می‌گوید:《تا توانی دلی به دست آور؛ که دل شکستن هنر نمی‌باشد.》باید تا می‌توانیم دل بشکنیم که دل به دست آوردن هنر نمی‌باشد!

سخنم را خلاصه می‌کنم؛ آرام‌تر سنگ بزنید. آن چه می‌شکنید؛ شیشه نیست. قلب است. درد دارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۳۳
Emily silver